الهام ظریفیان | شهرآرانیوز؛ در بسیاری از خانه ها، والدینی را میبینیم که با نیت خیر، اما درکی نادرست، تلاش میکنند از فرزندشان یک «کودک قوی» بسازند. آنها میخواهند فرزندی داشته باشند که در برابر سختیها نمیشکند، همیشه موفق است و احساساتش را در چهره اش نشان نمیدهد، اما پشت این تصویر درخشان، گاهی واقعیتی تلخ پنهان است، کودکی که یاد گرفته احساساتش را پنهان کند تا دوست داشتنی بماند.
در فرهنگی که گریه را ضعف میداند و شکست را ننگ، قوی بودن به نقابی تبدیل میشود که از درون، شکننده است. برای موشکافی این موضوع به سراغ دکتر سیدمحمدرضا ناظمی روان شناس کودک و نوجوان رفتیم و با وی گفتوگو کردیم. در تهیه مطلب پیش رو از نظرات دکتر ناظمی استفاده شده است.
در فرهنگ ما، قوی بودن اغلب با «احساس نداشتن» اشتباه گرفته میشود. سالها به کودکان گفتهایم که «پسر که گریه نمیکنه»، «دختر باید محکم باشه»، «نباید از چیزی بترسی». این جملات ساده، شاید در لحظه تأثیرگذار به نظر برسند، اما در واقع پایههای اضطراب و ناآرامی آینده را میگذارند.
کودکی که یاد میگیرد احساساتش را سرکوب کند، در بزرگ سالی ممکن است یا به انسانی خاموش و درون ریز تبدیل شود یا برعکس، خشم فروخورده اش را با پرخاشگری بیرون بریزد. ترس از شکست، کمال گرایی افراطی، کمبود همدلی و روابط شکننده، همه پیامد همین تربیتهای ناآگاهانهاند.
در حقیقت، کودکی که اجازه گریه نداشته، بعدها دیگر بلد نیست درباره احساساتش حرف بزند و این، آغاز تنهایی است.
در ذهن بسیاری از پدر و مادرها، کودک قوی کسی است که سکوت میکند، گریه نمیکند، همیشه برنده است و اجازه نمیدهد کسی ناراحتش کند، اما این واژه در روان شناسی تعریف دیگری دارد؛ قدرت یعنی توان روبه رو شدن با احساسات، انعطاف در بحران ها، پذیرش شکست و همدلی با دیگران. قوی بودن به معنای پنهان کردن درد نیست، بلکه یعنی بلد باشی با آن زندگی کنی.
مشکل از آنجا شروع میشود که والدین، آیندهای آرمانی برای فرزندشان در ذهن دارند و میخواهند کودک مطابق آن تصویر پیش برود. نیتشان خوب است، اما وقتی این تصویر بیش از حد قالبی میشود، رشد طبیعی کودک را محدود میکند. کودک باید فرصت تجربه، شکست، خشم، اشک و آرامش را داشته باشد تا شخصیتش کامل شود.
قدرت واقعی، نه در بی احساسی بلکه در شناخت احساسات است. کودک قوی کسی است که میفهمد چرا ناراحت است، میتواند از کسی کمک بخواهد و میداند شکست پایان دنیا نیست.
روان شناسان قدرت را ترکیبی از سه بعد میدانند:
روانی: شناخت احساسات، تاب آوری، انعطاف در برابر سختی ها.
اجتماعی: مهارت در همدلی و گفتوگو، درک تفاوتها و حل مسئله.
جسمی: احساس تسلط بر بدن، تحرک و مراقبت از خود.
کودک قوی کسی است که هم میتواند گریه کند، هم دوباره برخیزد؛ هم رقابت کند، هم ببازد و از باخت یاد بگیرد؛ هم خودش را دوست داشته باشد، هم دیگران را.
خانواده اولین مدرسه احساس است. کودکان از حرفها و واکنشهای والدین یاد میگیرند که احساساتشان قابل احترام است یا باید از آن خجالت بکشند. وقتی والدین با عباراتی مثل «کم نیار» یا «نباید بترسی» احساس کودک را نادیده میگیرند، در واقع دارند به او میآموزند که انسان بودن، اشتباه است.
کلمات، اثرات عمیق و ناپیدایی بر مغز در حال رشد کودک دارند. تلقینهای ذکرشده باعث میشوند:
به زبان ساده تر، این جملات قدرت را نمیسازند؛ بلکه احساس گناه بابت انسان بودن را در کودک نهادینه میکنند. نتیجه، نسلی از بزرگ سالانی است که یا درون خودشان را میپوشانند یا در برابر کوچکترین ناکامی، منفجر میشوند.
در عصر رقابت و شبکههای اجتماعی، والدین بیش از هر زمان دیگری زیر فشار مقایسه قرار دارند. هر پدر و مادری با دیدن کودکان موفقتر دیگران، ناخودآگاه میخواهد فرزندش را «قوی تر» کند. اما این فشار، آرام آرام تبدیل به اضطراب تربیتی میشود.
کودکانی که در چنین فضایی رشد میکنند، مدام حس میکنند کافی نیستند، چون همیشه کسی «بهتر» از آنها هست. در واقع، بسیاری از والدین برای فرار از قضاوت دیگران، از کودکشان یک «ویترین قدرت» میسازند، اما کودک نه سپر قضاوت است و نه پروژه اثبات. هر بار که او را با دیگری میسنجیم، تکهای از آرامش و اعتمادبه نفسش را از او میگیریم.
قدرت اگر با همدلی همراه نباشد، به سلطه تبدیل میشود. کودک باید یاد بگیرد احساسات دیگران نیز اهمیت دارد. اگر تنها راه اثبات قدرت، برنده شدن یا ساکت کردن دیگران باشد، آن کودک در آینده فردی زورگو خواهد شد.
تعادل زمانی شکل میگیرد که والدین، هم زمان با تحسین قدرت، مهربانی را هم تشویق کنند. وقتی قوی بود، تحسینش کنید؛ و وقتی مهربان بود، بیشتر تحسینش کنید.
در جامعه ما، قوی بودن برای پسر و دختر معنای متفاوتی دارد. پسر باید شجاع، محکم و بی اشک باشد؛ دختر باید صبور، آرام و بی صدا. در ظاهر این تفاوت بی ضرر به نظر میرسد، اما در باطن، هر دو جنس را از بخشی از انسانیت خود جدا میکند.
پسرانی که یاد گرفتهاند احساسشان را پنهان کنند، در بزرگ سالی نمیدانند چطور عاطفه نشان دهند. دخترانی که همیشه باید آرام بمانند، از بیان نیازهای خود میترسند. نتیجه، روابطی پر از سوء تفاهم است؛ مردانی که سکوت میکنند، زنانی که میترسند و نسلی که درک متقابل را از دست میدهد. قوی بودن یعنی بتوانی خودت باشی، نه آنچه کلیشهها میخواهند.
مدرسه دومین خانه کودک است؛ جایی که مفهوم قدرت را در قالب نمره، رقابت و مقایسه تجربه میکند. اگر ارزش دانش آموز فقط به «برنده شدن» یا «بهترین بودن» وابسته باشد، قدرت به معنای حذف دیگران در ذهنش حک میشود. آموزش وپرورش میتواند با گسترش سواد هیجانی، گفتوگو درباره احساسات و احترام به تفاوت ها، مسیر درستی برای تربیت نسل آینده باز کند.
کودکان در بازی، زندگی را تمرین میکنند. وقتی در بازی میبازند و دوباره برمی گردند، در حال یادگیری تاب آوریاند. وقتی قهر میکنند و بعد آشتی، در حال تمرین ارتباط سالماند. بازیهای کودکانه فرصتهای طلایی تربیتی هستند؛ لحظاتی که والدین میتوانند بدون سخنرانی، قدرت واقعی را بیاموزند. قدرتی که در «بلند شدن پس از افتادن» معنا پیدا میکند.
برای ساختن فرزندی با اعتمادبه نفس، لازم نیست معجزه کرد. چند رفتار کوچک، اما مداوم میتواند معجزه گر باشد:
فرزندپروری پروژه نیست، رابطه است. اولین گام برای تغییر، پذیرفتن این حقیقت است که فرزند شما «انسان» است، نه نسخهای از آرزوهای تحقق نیافته شما. کودکی که اجازه دارد خودش باشد، فرصت دارد رشد کند. والدینی که با مهربانی، صبر و پذیرش همراهش هستند، در واقع به او درس قوی بودن میدهند، بی آنکه مجبور باشد از احساساتش خجالت بکشد.
شاید بهترین جملهای که میشود برای قوی بودن به کودک گفت این باشد: «لازم نیست همیشه قوی باشی، من اینجا هستم». در این جمله، نه ضعف است و نه ترس؛ فقط امنیت است. قدرت واقعی از دل همین امنیت زاده میشود؛ احساسی که اگر در کودکی تجربه اش کنیم، در بزرگ سالی نیازی به نقاب قدرت نخواهیم داشت.